گروه جهاد و مقاومت مشرق - اعضاي خانواده، دوستان و نزديكان عصرها سراغ آنها را نميگيرند و از آنها توقع همراهي ندارند چون ميدانند برنامه عصرهايشان پر است و وقتشان را وقف خدمت به عزيزترين همسايهها ميكنند. مدتي است چند جوان بامعرفت و خوش فكر محله جمهوري آستين همت را براي خدمت به مادران شهيد محله بالا زدهاند و نيت كردهاند در حد توان، جاي خالي پسران آنها را برايشان پر كنند. عصرها ميتواني آنها را ببيني كه با دوچرخه كوچهها را ركاب ميزنند براي انجام خدمتي هرچند كوچك براي مادراني كه هنوز هم چشم انتظار عزيزان سفركردهشان هستند. آنها در خانهها را به صدا در میآورند. سلام میکنند و میپرسند چه امری دارید؟ و چه شيرين است مزد اين خدمت وقتي مادران آنها را با دعاي خير بدرقه ميكنند. يك عصر تابستاني، سوار بر ترك دوچرخه اين نوجوانان و جوانان خوش غيرت، به ديدار مادران شهيد محله رفتيم و از نزديك شاهد اين كار خداپسندانه و خلاقانه بوديم.
مسیر اول:
اين عشق، الهي است
وقتي توصيف كار زيباي نوجوانان و جوانان محله جمهوري در خدمت به مادران شهيد را شنيديم، ياد ايام كودكي خودمان افتاديم كه به شوق آب نباتهاي خوشمزه پيرمرد يا پيرزن همسايه، هركاري كه در توانمان بود، برايشان انجام ميداديم. اما قصه ارتباط عاطفي نوجوانان اين محله با مادران شهيد، ماجراي متفاوتي است. «هومن مهري» پيش از همه سر قرار حاضر شده است. او كه مسئول خانه ايثار محله «جمهوري» است و به عشق شهدا به خانوادههاي آنان سر ميزند، از حسش براي انجام اين كار اينطور ميگويد: «مي دانيد كار ما يك جور عشق است. شايد هم به قول امام جماعت مسجد محله، افتخار و سعادتي است كه نصيبمان شده است. هرچه هست، براي من لذتبخش است. ميدانيد اصلاً من نسبت به شهدا احساس خاصي دارم. اين حس از دوران مدرسه در وجودم بود و هميشه دوست داشتم يككاري براي شهدا و خانوادههايشان انجام دهم.
درست است كه من دهه هفتادي هستم و فاصله زماني زيادي با شهدا دارم اما خوب ميدانم كه آسايش امروزمان را مديون خون آن جوانان هستيم كه به بهاي جانشان از دين و ميهن دفاع كردند. من معتقدم آرامشي كه امروز در كشور حاكم است را مديون آنها هستيم و هركاري برايشان انجام دهيم، كم است. به همين دليل به اين فكر افتاديم در حد توانمان به مادران شهيد محله خدمت كنيم و تا جايي كه ميتوانيم، كارهايشان را انجام دهيم. گاهي به قدر وسعمان، مايحتاج روزانه خانه را برايشان تهيه ميكنيم و گاهي هم كه خواستهاي داشته باشند يا خودمان متوجه مشكل يا مسئلهاي در خانهشان شويم، با همكاري شوراياري محله و شهرداري ناحيه، براي رفع آن تلاش ميكنيم.»
هومن كه حالا حسابي منقلب شده، ادامه ميدهد: «من خاك پاي مادر شهيدي هستم كه هر وقت ما را ميبيند، به جاي اينكه از ما بخواهدكاري برايش انجام دهيم، از ما پذيرايي مفصلي ميكند و دعاي خيرش پشت سر ماست. روزي كه پدرم متوجه شد در چنينكاري مشاركت دارم، گفت: به تو افتخار ميكنم. و همين براي من كافي است.»
مسیر دوم:
همه با هم براي يك لبخند مادر
هر دفعه چند نفر از نوجوانان و جوانان محله، هومن را همراهي ميكنند. اين بار «آرمين» و «محمدصادق» با او هستند. وقتي او و دوستانش دور هم جمع ميشوند، فهرست كارهايي را كه بايد انجام دهند، بر اساس اطلاعاتي كه از خانه شهداي محله جمعآوري كردهاند، بررسي ميكنند. هومن ميگويد: «امروز چند خريد روزانه انجام ميدهيم و خدمت مادران شهيد ميبريم.»
شايد انتظار اين يكي را نداشتيم؛ بچهها دست در جيبشان ميكنند و پولهايشان را روي هم ميگذارند تا داوطلبانه چيزهايي بخرند و دست پر به خانه شهدا بروند و دل مادران را شاد كنند. دوچرخههايي را كه از نزديكترين ايستگاه دوچرخه محله امانت گرفتهاند، به قول قديميها «آتش ميكنند» و همانطور كه آرامآرام ركاب ميزنند، تصميم ميگيرند اول چندكيلو ميوه بخرند و بعد سري هم به نانوايي بزنند. جلو ميوهفروشي كه ميايستند، آقاي «رضايي» ميوهفروش محله احوالپرسي گرمي با آنها ميكند و ميگويد: «باز هم برنامه داريد؟ بياييد كه من هم يك تخفيف جانانه برايتان دارم.» 2 نفر از بچهها براي خريد ميوه داخل مغازه ميشوند و نفر سوم هم به سمت نانوايي حركت ميكند تا از فرصت براي خريد نان استفاده كند. پول بچهها به خريد 2 هندوانه نسبتاً بزرگ و چند نان سنگك ميرسد. هومن در مسير خانه شهيد «احمدزاده» در خيابان «اوستا» ميگويد: «شهيد احمدزاده از شهدايي است كه در اوايل پيروزي انقلاب اسلامي ترور شد. او در فعاليتهاي انقلابي خيلي فعال و مؤثر بود. منافقان وقتي ترورش كردند، به خانهشان زنگ زده و گفته بودند که او را از سر راه برداشتيم...» هومن اين را ميگويد و بعد در سكوت تا خانه شهيد ركاب ميزند.
مسیر سوم:
وقتي غافلگير ميشويم
بچهها سر كوچهاي مزين به نام شهيد احمدزاده ميايستند تا برنامهريزي كنند. قرار ميشود «آرمين عسكري راد» ميوه و نان را جلوي در خانه شهيد، به مادر تحويل بدهد. دوستانش سر كوچه ميايستند تا او مأموريتش را انجام دهد و برگردد. آرمين در مسير خانه شهيد احمدزاده ميگويد: «يك خار كه به دست ما ميرود، مادرمان شب و روز ندارد. حالا حساب كنيد مادري كه عزيزش جلو چشمانش پر پر شده است، مثل مادر شهيد احمدزاده چه حالي دارد... وقتي براي اين خدمت كوچك به خانه شهداي محله مراجعه ميكنيم، مادران شهيد با اصرار ما را به داخل خانه دعوت ميكنند و براي پذيرايي از ما خودشان را به زحمت مياندازند. آن وقت ما خجالت ميكشيم. چون ما به حساب خود ميآييم كه باري از دوش اين مادران برداريم ولي خيلي وقتها شرمنده آنها ميشويم.»
او لبخندي ميزند و ادامه ميدهد: «يك حس دروني ما را به اين كار ترغيب ميكند. اما جالب است بدانيد مادران شهيد در ثواب بردن از ما زرنگتر هستند وكاري ميكنند كه غافلگير ميشويم. بارها پيش آمده وقتي متوجه مسائل و مشكلات ما مثل اضطرابمان براي كنكور ميشوند، براي موفقيت و رفع مشكلمان نذر قرآن و زيارت عاشورا ميكنند. خدا اين مادران را كه بركت محلههايمان هستند از ما نگيرد. به قول پدرم هر سفرهاي كه پهن ميشود، از بركت حضور اين بزرگان است.»
مسیر چهارم:
بركت آورديد
وقتي مادر شهيد احمدزاده در را باز ميكند، با صميمیتي خاص احوال آرمين را ميپرسد. انگار كه ميداند بچهها هيچوقت تنهايي نميآيند، سرش را از چارچوب در بيرون ميآورد و صدا ميزند: «هومن جان! محمد آقا! حالا ديگر غريبي ميكنيد و نميخواهيد مرا ببينيد؟ ميرويد انتهاي كوچه ميايستيد!» آرمين ميگويد: «نه. نميخواهيم مزاحم شويم. قصدمان احوالپرسي و انجام دادن كاري براي شماست.» مادر هم با صدايي دلنشين در مقابل میگويد: «ميدانم مادرجان! عزيزانم هستيد. خدا خيرتان بدهد.» بچهها پيش ميآيند و سلام ميكنند. مادر وقتي چشمش به خريدهاي پيشكشي بچهها ميافتد، ميگويد: «دست شما درد نكند. برايم بركت آورديد.» ولي وقتي هندوانه را ميبيند، كمي مكث ميكند.
هومن كه متوجه تغيير حالت مادر ميشود با تعجب ميپرسد: «اتفاقي افتاده؟ حالتان خوب است؟» مادر با صدايي كه حالا رنگ غم گرفته، ميگويد: «چيزي نيست مادر. صبح روزي كه پسرم را در خيابان ميرداماد ترور كردند، براي من هندوانه خريده بود. يادش بخير...» چهره بچهها درهم ميرود. مادر شهيد احمدزاده كه متوجه ناراحتي بچهها ميشود، براي تغيير فضا، همانطور كه نان را از دست آرمين ميگيرد، به شوخي ميگويد: «خدا خيرتان بدهد؛ هميشه كارهايتان نصفه نيمه است! حداقل يك خرده پنير هم ميخريديد تا با هم يك عصرانه حسابي بخوريم...» يكي از بچهها ميخواهد برود پنير بخرد كه مادر صدايش ميكند و لبخند بر لب ميگويد: «بيا پسرم. شوخي كردم...» بعد هم شروع به احوالپرسي از تك تك بچهها ميكند و با اصرار از آنها ميخواهد به خانهاش بروند تا از آنان پذيرايي كند. ولي از آنجا كه مادر شهيد ديگري چشم انتظار است، بچهها عذرخواهي ميكنند و راهي ميشوند.
مسیر پنجم:
اين راه روشن ادامه دارد
جوانان دوچرخهسوار بامعرفت محله جمهوري به سمت خيابان «باستان» ركاب ميزنند. «محمدصادق واعظ» در مسير، يادي از شهداي مدافع حرم ميكند و ميگويد: «دشمن فكر ميكند با طرحهايي كه اجرا ميكند و از طريق تهاجم فرهنگي، ميتواند جوانان ما را از ارزشها و اعتقادات دور كند. ولي سخت در اشتباه است. چون ما در هيئت امام حسين(ع) و مسجد بزرگ ميشويم و با گوشت و پوست و خونمان به اهلبيت(ع) ارادت پيدا ميكنيم. همين حالا ميبينيد كه بسياري از رزمندگان داوطلبي كه براي دفاع از حرم اهلبيت(ع) ميروند، از همسن و سالان من هستند.»
محمد صادق كه از ركاب زدنهاي مكرر، نفسش به شماره افتاده است، پشت چراغ قرمز خيابان جمهوري ميايستد و ادامه ميدهد: «تا خون در رگ ماست، پشت سر رهبرمان ميايستيم و دشمن را نااميد ميكنيم.»
حالا نزديك خانه شهيد عليپور هستيم.
مسیر ششم:
يك روز نياييد، دلم ميگيرد
اين بار هومن زنگ خانه مادر شهيد «عباس عليپور پورپشته» را ميزند. از آنجا كه مادر به دليل پادرد نميتواند از پلهها پايين بيايد، او خريدها را بالا ميبرد. حاج خانم «رستم نيا» تا چشمش به هومن ميافتد، با نگراني مادرانه انگار پسر خودش را خطاب قرار داده، ميگويد: «هيچ معلوم است كجاييد؟ دلم هزار راه رفت. خيلي دير كرديد.»
بعد هم بدون اينكه منتظر پاسخ او بماند، گوشي آيفون را برميدارد و محمدصادق و آرمين را هم به داخل فرامي خواند. بچهها كه بالا ميآيند، مادر آنها را داخل ميبرد و شروع به پذيرايي ميكند. حاج خانم همانطور كه با محبت به قد و بالاي بچهها نگاه ميكند، ميگويد: «شما عزيزان من هستيد. اگر يك روز به من سر نزنيد، خيلي به من سخت ميگذرد. خدا خيرتان بدهد. وقتي شما را ميبينم، خوشحال ميشوم كه چنين نوجوانان و جواناني هستند كه جاي امثال پسر مرا پر كردهاند. شما بچههاي صالحي هستيد و به دليل كارهاي خوبتان، مردم براي پدر و مادرتان دعاي خير ميكنند. مثل شهدا كه هر كس به عكس و نام آنها بر ميخورد، به مادر و پدرشان درود ميفرستد كه چنين فرزندان صالحي پرورش دادهاند.» مادر بعد از اين جملات، دستانش را بالا ميبرد و ادامه ميدهد: «خداوند به همه مسلمانان فرزندان صالح و پاك عطا كند.»
از در خانه شهيد عليپور پورپشته بيرون ميآييم و بچهها در پايان مأموريت امروزشان، به سمت ايستگاه دوچرخه انقلاب ميروند تا اين مركبهاي امانتي و البته كار راهاندازشان را تحويل دهند تا يك روز ديگر و مأموريتي جديد...
«مهدي فلاحي» دبير شوارياري محله جمهوري
دغدغه جوانان
شهدا در نگاه مردم ايران از جايگاه بسيار والايي برخوردارند. همه ما باور داریم امنيت و آسايش امروز ما دستاورد جانفشاني آن جوانان غيرتمند است كه از همه هستي خود براي دفاع از دين و ميهن گذشتند. درست است مادر و پدرهاي صبور آنان در اين مصيبت خم به ابرو نياوردند و با صلابت ايستادگي كردند ولي در غم از دست دادن آن جوانان غيور، مو سپيد كردند. اكنون وظيفه ما قدرداني از اين ايثار و خدمت شايسته به اين مادران و پدران است. در محله جمهوري با توجه به كهولت سن مادران گرانقدر شهدا و به دليل اينكه اغلب اين مادران بزرگوار ديگر به سختي قادر به انجام امور منزل هستند، تعدادي از نوجوانان و جوانان محله داوطلبانه و بر اساس علاقه قلبي، به مادران شهيد سر ميزنند و هركاري از دستشان برآيد، براي اين عزيزان انجام ميدهند. اين جاي خوشحالي است كه جوانان ما چنين دغدغههايي دارند و البته در اين مسير روشن بايد از آنها حمايت شود. بر همين اساس، اعضاي شوراياري و مدير محله جمهوري و شهردار ناحيه يك در اين كار زيبا حامي جوانان محله هستند و به گزارشهاي آنان درباره مسائل و مشكلات اين مادران عزيز رسيدگي ميكنند. ما براي تكميل اين خدمترساني نوجوانان و جوانان، بهطور دائم جوياي احوال مادران شهيد محله هستيم و اگر مشكلي براي اين عزيزان رخ دهد يا به كمك اضطراري نياز داشته باشند، بلافاصله توسط دبير شوراياري يا شهردار ناحيه رسيدگي خواهد شد.
منبع: همشهری محله
کد خبر 607456
تاریخ انتشار: ۲ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۵۳
- ۰ نظر
- چاپ
اعضاي خانواده، دوستان و نزديكان عصرها سراغ آنها را نميگيرند و از آنها توقع همراهي ندارند چون ميدانند برنامه عصرهايشان پر است و وقتشان را وقف خدمت به عزيزترين همسايهها ميكنند. مدتي است چند جوان بامعرفت و خوش فكر محله جمهوري آستين همت را براي خدمت به مادران شهيد محله بالا زدهاند و نيت كردهاند در حد توان، جاي خالي پسران آنها را برايشان پر كنند.